زندگی، بدون توجه به حال خوب یا بد آدمی، بدون توجه به توانت برای همآهنگ شدن باهاش، با سرعتِ همیشه رو به افزایشش در حال حرکته... کسی بخاطر داغدار بودنت بهت رحم نمیکنه، بهت پول و نمره نمیده....
شما رفتین و من هنوز همینجام! شما رفتین و من امتحان داشتم! شما رفتین و من باید برای ادامهی زندگیم برنامه ریزی میکردم....
شما رفتین. من و مردم مملکتم رو تکون دادین. اکثرشون اما بخاطر بیغیرتی من و امثال من دوباره خوابشون برد. اکثرشون درگیر درگیریهای بعدی شدن. سیل. بیماری. فقر. انتخابات و رای نمیدهمهاش...
من موندم. درسمو خوندم. کار کردم تا پولی در بیارم. تا بتونم باهاش کافههایی رو حساب کنم که بخاطر داغی که به دلم گذاشته شده بود با یه دوست مشترک رفته بودیم توش. داغم سرد نشد! اما بهش عادت کردم...
زندگی داره پیش میره و من برای اینکه ازش عقب نمونم قبل از اینکه آمادگی بلند شدن داشته باشم بلند شدم... به مرور لبخند زدم، خندیدم، حالم خوب شد انگار... یهو به خودم اومدم دیدم ۴۰ روز گذشته! دیدم روی آتیشی که تو دلم افتاده بود رو خاکستر گرفته. فوتش کردم. گر گرفت. مث اسفند شدم روی آتیشتون.
هنوز نمیدونم با داغتون چیکار کنم؟! 😔
چرا ما بیدار نمیشیم؟ چرا اینقدر با هم بدیم؟ چرا دلمون نمیاد به هم کمک کنیم؟ چرا اینقدر سختمونه بقیه رو همونطور که هستن بپذیریم؟ مگه این دنیا چقدر ارزش داره که بخاطرش همه کاری میکنیم؟؟ چطور ممکنه ارزشهامون رو گم کرده باشیم و راحت نفس بکشیم؟! کدوممون میدونه ارزشهای شخصیش چیه؟